به قول دکتر شریعتی : لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم، غافل از
اینکه خوشبختی همان لحظاتی بود که گذراندیم!.
برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم:
در انتظار فارغ التحصیلی
بازگشت به دانشگاه
کاهش وزن
افزایش وزن
شروع به کار
مهاجرت
دوستان تازه
ازدواج
شروع تعطیلات
صبح جمعه
در انتظار دریافت وام جدید
خرید یک ماشین نو
باز پرداخت قسط ها
بهار و تابستان و پاییز و زمستان
اول برج
پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون
مردن
تولد مجدد
و...
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد.
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.
زندگی کنید و از حال لذت ببرید.
اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:
پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید..
برندههای پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.
آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟
آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.
نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟
نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد..
روزهای تشویق به پایان می رسد! نشان های افتخار خاک می گیرند! برندگان به
زودی فراموش میشوند!
اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:
نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بودهاند ، بگویید.
سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.
افرادی که با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیدهاند، به
یاد بیاورید.
پنج نفر را که از هم صحبتی با آن ها لذت می برید، نام ببرید.
حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟
افرادی که به زندگی شما معنی بخشیدهاند، ارتباطی با "ترینها" ندارند،
ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبردهاند ....
آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هایی که در
همه ی شرایط، کنار شما می مانند ...
کمی بیاندیشید. زندگی خیلی کوتاه است.
شما در کدام لیست قرار دارید؟ نمی دانید؟
اجازه دهید کمکتان کنم.
شما در زمره ی مشهورترین نیستید...،
شما از جمله کسانی هستید که برای در میان گذاشتن این پیام در خاطر ما بودید .
شاد و پیروز باشید
زندگی کردن یعنی اینکه بتوانی بسازی انچه را که نداری و بتوانی ویران کنی انچه
را که روح تو را محتاج خود کرده
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند.
بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهی جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام. نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد:
صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی.
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم / تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید / تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد / رهاکن غیر من را آشتی کن با خدای خود / تو غیر از من چه میجویی؟/ تو با هر کس به غیر ازمن چه میگویی؟/ تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب می دانم / تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا خدایی میهمانم کن / که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم / طلب کن خالق خود را / بجو مارا تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو / که وصل عاشق و معشوق هم آهسته میگویم خدایی عالمی دارد / تویی زیباتر از خورشید زیبایم / تویی والاترین میهمان دنیایم / که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت / وقتی تو رامن آفریدم بر خودم احسنت میگفتم / مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ / هزاران توبه ات را گر چه بشکستی / ببینم من تو را از درگهم راندم؟ / که میترساندت از من / رها کن آن خدای دور آن نا مهربان معبود آن مخلوق خود را / این منم پروردگار مهربانت ، خالقت / اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی / به پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته ات کاری ندارم / لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم / غریب این زمین خاکی ام آیا عزیزم حاجتی داری ؟ / بگو جز من کس دیگر نمیفهمد / به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است / قسم بر عاشقان پاک با ایمان / قسم بر اسبهای خسته در میدان / تو را در بهترین اوقات آوردم / قسم بر عصر روشن ، تکیه کن برمن / قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور / قسم بر اختران روشن اما دور / رهایت من نخواهم کرد برای درک آغوشم ، شروع کن ، یک قدم با تو / تمام گامهای مانده اش بامن / تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید /ترا در بیکران دنیای تنهایان ، رهایت من نخواهم کرد/ سهراب سپهری